عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

سفر به شمال

سلام سلام سلااام مامی جون خوبی فدات شم؟   وااای عشق مامی نمیدونی چقدر خسته ام همین الان الان از کلاس رسیدم خونه با خودم گفتم دیگه خجالت آوره مامانم اینقدر بی خیال؟ چند روزه وبلاگ نی نی جونتو آپ نکردی؟یالا پاشو دست به کار شو! قربونت برم توی این چند روز که نبودم یه سر رفتیم شمال.من و بابایی و مادر جون. البته سفر هول هولکی شد اما خوب بود سفر همه جورش خوبه حتی کوتاهش.. صبح دوشنبه راه افتادیم اول رفتیم کرج تا بابا وسایل مورد نیازشو برداره و از اون ور راهی چالوس منزل پدربزرگ من شدیم. خلاصه ساعتای ٤ ٥ بعد از ظهر بود که رسیدیم.پدربزرگ و مادربزرگ خوب بودن شبش هم دایی بابک و خاله فاطی اینا اومدن و خوش گذشت.البته دایی جون خیلی زو...
25 شهريور 1390

ماجرای سفر به یزد..

سلام عزیزکم...حالت چطوره؟ ببخش که دیر برات آپ میکنم ما پریروز از یزد برگشتیم.مسافرت خوبی بود و در واقع اولین سفر من و بابا با هم... موقع رفتن غروب بود و ما هم چون از صبح فعالیت کرده بودیم خسته بودیم اما نم نمک راه افتادیم و با اجازه شما مسیر ٨ساعته رو ١٢ ساعت توی راه بودیم.. نمیدونی آسمون چقدر ستاره داشت وقتی نگاه میکردی احساس میکردی اگه دستتو دراز کنی میتونی بگیریشون. یکی دو جا زدیم کنار و خوابیدیم تا رانندگی بی خطر کنیم.قبلش شام رو توی کاشان خوردیم.چه دیزی خوشمزه ای بود. به به... هرچند دل درد فرداش حسابی عوضشو درآورد! خلاصه ساعت ٦ صبح رسیدیم یزد و مامان بزرگ و بابابزرگت حسابی از دیدنمون با ماشین خودمون سورپرایز شدن آخه...
19 شهريور 1390

ما اومدیم یزد....

سلام عشق مامی... من و بابایی پریشب رسیدیم یزد خونه بابابزرگینا و الانم اینجا هستیم... همه خوبن و خبر خاصی نیست...جزییات اومدنمون و ... رو در پست بعدی وقتی برگشتیم تهران برات مینویسم عزیزم... مدتیه سرم واقعا شلوغه اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم حتی تولد یه فرشته ناز رو هم فراموش کردم  سهندم گل قشنگم تولدت مبارک خاله جون.ببخش غفلتم رو....همینطور همه دوستای مهربون و نی نی های نازشون که مدتیه فرصت نکردم بهشون سر بزنم.همتونو بی نهایت دوست دارم این روزا خیلی بهت فکر میکنم جگر گوشه من...دلم میخواست توی آغوشم بودی و خوشبختیمو کامل میکردی... اومدم که بگم اومدیم مسافرت و تو و دوستای عزیزمو از نگرانی در بیارم. دوستتون دارم.منتظرم باشین.ب...
15 شهريور 1390

قبول شدم...............

سلاااااااااااااام عسلللللمممممم قبول شدم مامی جون...ارشد قبووووول شدددممم....... هوراااااااا خدایا شکرتتتتتتت که اینقدر اتفاقای خوب برام مقدر کردی و دلمو شاد میکنی... دیشب بابایی اومد کلاس دنبالم.وقتی برگشتیم خونه نتیجه ارشدمو گرفتیم یعنی بابایی گرفت من که اصلا دلشو نداشتم نگاه کنم. وای خدایا اصلا باورم نمیشد وقتی اسممو توی لیست قبول شده ها دیدم... نمیدونی چقدر بابایی خوشحال شده بود حتی بیشتر از خودم.قربونش برم اشک توی چشماش حلقه زده بود   وقتی خبر قبولیمو به مادر جونینا که رفتن شمال دادم همگی کلللللللی شادی کردن... مادر بزرگ و پدر بزرگتم خوشحال شدن خلاصه دیشب شب فوق العاده ای بود و به افتخارش من و بابایی جشن گرفتیم ...
11 شهريور 1390

یک ماهگی مامان و بابا!!!و یه خبر خوب دیگه...

سلام فرشته نازم. دیروز با بابایی رفتیم قم و برگشتیم.خدارو شکر کارای دانشگاه انجام شد اما به دلایلی نتونستیم بریم زیارت...انگار قسمت نبود. ایشالا سری بعد... میدونم الان داری از بهشت به صدام گوش میدی و نگاهم میکنی. الهی فدای اون چشمای پاک و قشنگت بشم من...مامانی وقتی بیایی حتی یک لحظه از خودم دورت نمیکنم...همیشه کنارت هستم عشششقم... دوتا خبر خوب واست دارم مامی جونم،اما قبلش عیدتتتتتت مباررررککککک امروز عید فطره عزیزم... بوووووس حالا خبرای خوش: اول اینکه امروز نهم شهریور ماه یک ماه از تاریخ عقد من و بابایی میگذره. که مصادف شده با عید سعید فطر...پس یک ماهگیمون دو بار مباااارررکککک. هوراااااااااااااااا.... دوم اینکه ...
9 شهريور 1390

این روزای مامان و بابا...

سلام عزیز مامی.خوبی فدات شم؟ ببخش دیر به دیر برات آپ میکنم اما قول میدم هربار که بیام کلی چیزای خوب برات بگم باشه؟ قربونش برم من... چند روزی میشه که بابایی پیشمه.هوا به شکل عجیب و غریبی یهویی سرد شده و دو سه روزیه بارون میباره.دیشب از شدت سرما از خواب بیدار شدم دیدم بابا جونی با خیال راحت در تراس رو باز گذاشته و با خیال راحت خوابیده و کم مونده خر و پف هم بکنه اصلا انگار نه انگار که هوای اتاق مثل فریزر سرد شده!حالا میدونه من چقدر سرماییم و نصف شبی یخ میکنما!! باید بهش بگم بدجنس! راستی امروز تولد مادر بزرگت بود. صبح زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم.ایشالا صد سال زنده باشه.. حالا اگه کلاسای فشرده من اجازه بدن و بتونم یه چند روزی ...
7 شهريور 1390

عذرخواهی...

سلام نفس مامان.خوبی؟ همین اول میخوام یه عذرخواهی بزرگ از تو و همه دوستای نی نی سایتیمون بابت مطالب پست قبل بکنم،فکر میکنم با حرفام خیلی ناراحتتون کردم،هرچند دست خودم نبود و ... بگذریم.. اما در عوض کلی حرفای خوب از دوستای مهربونم شنیدم.اونا بهم ثابت کردن که برای نزدیک بودن به هم حضور فیزیکی نیست که لازمه بلکه قلب آدماست که باید به یاد هم باشه و نزدیک به هم...من حالا یقین دارم که میشه توی این فضای مجازی دوستانی پیدا کرد که مثل خواهر همدمت باشن و همراهت. من به این معتقدم که توی این دنیا یه خوبی میمونه و یه بدی.از همگی عزیزانم به خصوص معصومه جون مامان سهند کوچولو تشکر میکنم و میخوام بدونین که خالصانه دوستتون  دارم و تک ت...
2 شهريور 1390
1